اولین اعزامش از طرف جهاد بود.من زمستان می رفتم و بچه ها تعطیلات تابستون. پرسیدم با رفتنشون مخالفت نمی کردین؟ پدر گفت: اول تا آخر دلمون می خواست بچه درس بخونه؛ قلباً حاضر نبودیم بچه ها برن درس هم، سنگره. خودم پیش قدم بودم، اگه می گفتم نرین می گفتن: شما که پیرمرد هستی اون نیرویی که ما داریم شما نداری؛ می ری پس ما هم باید بریم.
وصیت شهید: دوستان من نمـــاز را اول وقت بخوانید.
می دونستم این آخرین دیداریه که با دوستام قراره برم. منزل چند شهید تماس گرفتم ولی هماهنگ نشد یا گوشی رو نگرفتن یا ... انگار شهدا ما رو نمی خواستن حتی منزل شهید نیکزاد هم تماس گرفتم ولی... بد جوری حالم گرفته شد می دونستم یه کاری کردم.
خیلی فکر کردم. یادم افتاد یه جا یه منکری دیدم و سکوت کردم. یعنی کاری نمیتونستم بکنم.اصلا بزار بگم؛ توی تولد حضرت زهرا(سلام الله علیها) دف و...آورده بودن. خودتون که می دونیداز نظر مراجع زدن انواع دف حرامه. چند روز قبل به برگزار کننده های جشن تذکر دادیم دیگه چکار می تونستم بکنم. مادر شهید نیکزاد هم توی اون مراسم بود اومد بیرون روی پله های بیرون سالن نشست سلام کردم خیلی گرفته بود گفت: می خوام خانم فلانی رو ببینم. گفتیم: چکارشون دارین. گفت: مردم رو جمع کرده به اسلام ضربه بزنه و.... غروب پنج شنبه بود دوباره تماس گرفتم منزل شهید نیکزاد دیگه خواستم قطع کنم که گوشیو برداشتن صدای مهربون یه مرد سالخورده بود. هل شده بودم آخه با نا امیدی تماس گرفتم و کمی طول کشید تا گوشی رو بردارن اصلا نمی دونم چی گفتم یادم رفته بود بگم صبح میایم.
مادر شهید می گفت: همینکه شروع به صحبت درباره شهید می کنم بغض گلومو می گیره گفت: پدرشون براتون می گه.
پدر شروع کرد به صحبت: اولین اعزامش از طرف جهاد بود. رفته بودن اهواز. برام تعریف می کرد که می رفتن اسرای عراقی رو از پشت جبهه می آورد. من زمستان می رفتم و بچه ها تعطیلات تابستون.
پرسیدم با رفتنشون مخالفت نمی کردین؟ پدر گفت: اول تا آخر دلمون می خواست بچه درس بخونه؛ قلباً حاضر نبودیم بچه ها برن درس هم، سنگره. خودم پیش قدم بودم، اگه می گفتم نرین می گفتن: شما که پیرمرد هستی اون نیرویی که ما داریم شما نداری؛ می ری پس ما هم باید بریم.
یکی از پسرها امضای منو جعل کرد، برد مدرسه که اعزام بشه. معلمش تلفن زد و به من گفت: شما می خوای پسرت رو بفرستی جبهه؟؟؟ رفتم مدرسه بهش گفتم: پسر تو که همه چیز رو رعایت می کنی چرا امضای منو جعل کردی. می خواستی بری جبهه، چرا به من نگفتی؟ گفت: احتمال دادم منو نفرستی...
بار دوم اول تیرماه رفت. ما یک عملیات در هورالعظیم انجام دادیم و اونجا رو گرفتیم، اینها رفتن منطقه رو نگهدارن. رفته بودن شناسایی که یه خمپاره زدن و فقط پاهاش به ما رسید. شهریور بود بیست روز گشتن تا اونو پیدا کردن.
همه رزمنده ها پلاک رو میزارن گردنشون. انگار از نحوه شهادتش آگاه بود وقتی توی آب پیداش کردن نصف بدنش نبود وپلاکش تن فانسقه اش بود اونو از پلاکش شناختن و آوردنش.
وقتی شهید شد، چند نفر آمده بودند برام می گفتن ما برای کندن باقاله رفته بودیم مزرعه. خواستیم غذا بخوریم، هادی رفت زیر سایه درخت نشست گفت: من روزه دارم. خاک بر سرما با این هیکل روزه می خوردیم و اون هنوز به سن تکلیف نرسیده بود توی گرمای تابستون....
اخلاقش نمونه بود. یک گوسفند داشتیم گاهی وقتها می بردم سر زمین چرا کنه. وقتی به مرز زمین همسایه نزدیک می شد می گفت اینجا مال مردمه، نزار چرا کنه. اینطور رعایت می کرد.
از پدر پرسیدم چرا اسمشونو گذاشتید هادی؟ یکی از دوستامون می خواست اسم بچه شو بزاره هادی واسه همین پرسیدم پدر گفت: هادی هدایت کننده هست اسم امامه... خیلی جالب بود اسم همه بچه هاش رو گفت و برای نامگذاری هر کدام از اونها یه دلیل معنوی داشت
وصیت این شهید فقط یک جمله هست: دوستان من نماز را اول وقت بخوانید .
پدر چهارده ماه توی جبهه خدمت کرده بود می گفت: دو بار خبر شهادتم آمد. یک بار که شایعه شده بود نیکزاد شهید شد وصیت نامه ام رو هم خواندن و تعریف می کردن به این می گن وصیت نامه.
پدر بهمون عیدی داد دوتا اسکناس نو می گفت: عیدی باید جفت باشه.
محل تولد: بهشهر
تاریخ تولد: ۱۳۴۷
تاریخ اعزام: ۳/۴/۱۳۶۴
تاریخ شهادت: ۱/۶/۱۳۶۴
محل شهادت: هورالعظیم
نحوه شهادت: اصابت خمپاره
وضعیت تأهل: مجرد
سن شهید: ۱۷ سال
شهادت مرگی نیست که دشمن بر ما تحمیل کند. بلکه مرگ دلخواهی است که هر رزمنده ای با همه ی آگاهی و همه ی شعور و بیداری خویش انتخاب می کند، شهادت یک حادثه خونین و ناگوار نیست، شهادت یک حادثه غم انگیز و مصیبت باری نیست، بلکه شهادت آیت خدا و نشان قرآن و اسلام است.
آری، شهید، گواه و گواهی دهنده ی حقیقت و عدالت و الگو و سرمشق است. از میان گلستان گلی از بوستان نیکزاد پرپر شد و هادی نوجوان به خدا دل بست و مشتاقانه به دیدارش شتافت.
هادی نیکزاد در سال ۱۳۴۷ در خانواده متدین و متعهد و معتقد به دین مبین اسلام در محله نواب صفوی شهرستان بهشهر چشم به جان گشود. اعضای خانواده ی این شهید همگی متدین هستند که بر کسی پوشیده نیست. پدر و مادر مهربان او همواره در تعلیم و تربیت او می کوشیدند تا راه حق و حقیقت را در جامعه بپیماید تا چون دیگر مسلمانان از راه ضالین و مغضوبین دوری گزیند. این جوان از دوران کودکی قرآن را فرا گرفته و نماز را آموخت. با پشت سر گذاردن تحصیلات ابتدائی در آغاز نهضت انقلاب اسلامی تحصیلات راهنمائی را شروع نمود. او در این عصر طلائی دهمین بهار زندگی خودر ا پشت سر گذارده بود که همواره در معیت والدین خود در تظاهرات ضد طاغوتی و مراسم عبادی ـ سیاسی شرکت می کرد. وقتی به امر امام مدرسه ها سنگر اعلام شد او هم مانند همه بر علیه طاغوت بسیج شده و همگام با دیگر مسئولان و معتقدین دین اسلام به مبارزه می پرداخت. از آنجائی که این جوان عاشق بسیج بوده، پیوسته در امتحانات عقیدتی و نظامی بسیج شرکت می کرد تا با اخذ موفقیت به عضویت بسیج درآمد و در پایگاه شهید نواب صفوی با دلگرمی و عاشقانه فعالیت خود را دنبال می کرد.
او در تمام رزمها، عملیات ها، اردوها و مراسم ایام الله شرکت داشت. هادی عاشق خط امام و مخالف سرسخت مخالفین خط امام بود و این ندا را سر می داد:
خنجر آب دیده را رنگ عوض نمی کند
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی کند
بگوئید به منافقین به کوری دوچشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی کند
هادی برای کمک به جبهه در محله نواب صفوی فعالیت داشت. این جوان ۱۷ ساله نماز جمعه را یک سنگر اصلی وحدت و جلوه گاه ایمان و ایثار می دانست و می گفت هر کس نماز جمعه را درک کند معنای شهادت را درک می کند و پیرو خط امام می باشد.
هر شب جمعه در مراسم دعای کمیل شرکت می کرد و می گفت شاید خدا مرا هم ببخشاید و مرا مورد لطف و رحمت قرار دهد چونکه در آن میان خانواده های صادق و بچه های دل شکسته ای از خانواده شهدا، اسرا و مفقودالاثرها هستند و گناهان ما همراه با راز و نیاز آنان بخشوده خواهد شد. این جوان شجاع در سال ۱۳۶۳ از طرف جهاد سازندگی بهشهر به جبهه اعزام گشت و مسئولیت خدمات به او محول گردید. اما چون عشق به خط مقدم داشت این مسئولیت را نپذیرفت و با تقاضای مکرر موفق شد که به کرخه نور اعزام و در قسمت انتظامات به خدمت مشغول شد که اسرای عراقی را در خط مقدم به پشت جبهه انتقال می داد. که در این مدت خدمت سه ماهه را به پایان رسانید و به آغوش والدین برگشت.
هادی پس از مراجعت کلاس دوم راهنمائی را با کوشش سه ماهه گذراند و به کلاس سوم راهنمائی ارتقاء یافت و سال سوم را در مدرسه راهنمائی ۱۲ فروردین ادامه داد. اما عشق و علاقه و دیدار معشوق به وی اجازه نداد که تعطیلات تابستان را بیهوده بگذراند و در تاریخ ۳/۴/۱۳۶۴ عازم میدان نبرد شد.
او به سمت جنوب پرواز کرد تا با آب فرات وضو بگیرد. او به سمت دجله پرواز کرد تا چون حضرت عباس در میان آب های شط فرات آب را بگیرد و تشنه جان سپارد. او در میان آب های هورالعظیم با دشمنان مبارزه می کرد. او در میان آب و آتش حرکات دشمنان اسلام را زیر نظر داشت تا با گلوله ی تفنگش آنان را از پای در آورد. او در میان گودال ها و باتلاقهای هورالعظیم حماسه می آفرید. او چشمان خود را به ضریح زیبای اباعبدالله دوخته بود.
او می خواست چون دیگر رزمندگان با لباسی پر از خاک و چهره ای گرد آلود و بدنی غمناک از آب فرات به ضریح سرور شهیدان دست بزند. اما با گذشت دو ماه و اندی قلب های ظریف و نازک والدین در خانه با برگشتن همسنگرانش به طپیدن افتاد. صدای هر زنگی را می پنداشتند هادی است. در دل شبها با مناجات و دعا طلب هادی می کردند؛ اما هادی آن نوگل ظریف با اصابت خمپاره در میان آب های هورالعظیم دو نیم گردید.
هادی مدت ۱۸ روز پس از شهادت در زیر آب های هورالعظیم ماند و با تلاش لشگر ۲۵ کربلا بخصوص برادران اطلاعات و عملیات موفق شدند نیم تنه او را پیدا کرده و بیرون آورند. او برخلاف دیگر رزمندگان پلاک را به جای آنکه در گردن آویزان کند همیشه آن را به فانسقه اش می بست؛ وقتی علت را همسنگرانش جویا می شدند، می گفت شاید زمان شهادت طوری شود نیم تنه شویم، که همین شد و در زمان زیارت پیکر مطهرش پلاک به فانسقه اش بسته بود.
وقتی که والدین و اعضای خانواده اش بر شهادت او کاملاً آگاه شدند به درگاه خداوند شکرگزاری کرده و نماز شکر به جای آوردند و از خداوند تقاضا کردند که این هدیه ایشان را بپذیرد.موقعی که کیف هادی از میدان جنگ برگشت چیزی که قابل توجه بود کتابهای درسی بود، او قصد داشت در آن میدان جنگ نیز به تحصیل خود ادامه دهد و با اخذ نمرات خوب قبول شود، اما چه خوب که با نمره «۲۰» به لقاءالله پیوست و اکنون در جوار مقربان درگاه خداوند متعال قرار دارد.
ان شاءالله